تنبل و کور

افزوده شده به کوشش: سولماز ا.

شهر یا استان یا منطقه: خوروبیابانک

منبع یا راوی: مرتضی هنری

کتاب مرجع: اوسونگون (افسان های خور) - ص ۱۲

صفحه: ۱۷۵ - ۱۷۶

موجود افسانه‌ای: nan

نام قهرمان: مادر تنبل و مرد در بازار

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: تنبل

داستانی محلی از شهر خوروبیابانک اصفهان که در ادامه با هم می خوانیم:

پسرکی بود خیلی تنبل. مادرش از دست او به جان آمده بود. روزی به راهنمایی یک نفر، مادر پسرک سه سیب خرید. یکی از سیبها را دم دالان گذاشت، یکی را پشت در و یکی را روی کلون. پسرک گفت: «ماما، بیا سیب دهنم کن.» گفت: «خودت بردار.» پسرک سیب دم در را برداشت و خورد، بعد رفت سیب توی کلون را بردارد که مادرش در را بست و او پشت در ماند. پسرک آنقدر پشت در نشست تا گرسنه اش شد، بلند شد و راه افتاد. به او گفتند: «برو بازار اصفهان، آنجا پول ریخته.» پسرک رفت به بازار اصفهان و شروع کرد به دست مالیدن توی خاک، یک نفر از او پرسید: «چه کار می کنی؟» گفت: «به من گفته اند در بازار اصفهان پول ریخته، اما هرچه می گردم، هیچ پولی نیست.» مرد فهمید که پسرک تنبل بوده خواسته اند از سر بازش کنند. مرد کلید باربندش (زمین بزرگی است محصور در دیوارهای بلند گلی، که جایگاه شتران است....» (از زیرنویس قصه)) را به او داد و گفت: «من خرج تو را می دهم. تو هر چیز را که در کوچه و بازار ریخته جمع کن و ببر بریز توی باربند.»تنبل هر روز توی کوچه و بازار می گشت آت و آشغال جمع می کرد و توی باربند می ریخت. یک روز رفت پیش مرد و گفت: «شترخان (خانه شتر جایگاه شتران (از زیرنویس قصه)) را پر کرده ام.» مرد رفت و هر چیزی را به کسانیکه به کارشان می آمد فروخت و پول زیادی از این طریق بدست آورد. مزد خودش را برداشت و بقیه را به تنبل داد. تنبل با پولها رفت به بازار، در آنجا به گذای کوری برخورد. دو ریال به او داد. کور گفت: «این پول شکسته است، کیسه ات را بده خودم یک دو ریالی سالم بردارم.» تنبل کیسه را داد. کور کیسه را زیر پایش گذاشت. تنبل گدا را کتک زد. او را گرفتند و به حبس بردند. از حبس که بیرون آمد، دنبال گدای کور راه افتاد. گدا داخل شترخانی شد. تنبل دید شش کور دیگر هم آنجا هستند. هفت تا کور «غلیف» های (ظرفی است برای پختن غذا و کوچکتر از دیگ که از مسی درست می شود. (از زیرنویس قصه))  پلو را بیرون آوردند و شروع کردند به خوردن. بعد از شام، کورها کیسه های پر از ده تومنی را بیرون آوردند و شروع به بازی کردند. پول ها را به هوا می انداختند. تنبل همه پول ها را از آن ها گرفت و هر هفت نفر را کشت. بعد به بازار رفت و هفت نمد و هفت طناب یک رنگ خرید، کورها را در آن ها پیچید. حمالی پیدا کرد و او را برد به شترخان کورها. گفت: «باری دارم، تو آن را ببر پشت پایاب (نقبی است پله دار، از سطح زمین به جوی آب قنات، برای برداشتن آب (از زیر نویس قصه)) توی گودال بینداز. حمال یکی را برد. تنبل یک جسد دیگر جایش گذاشت. وقتی حمال آمد، تنبل جسد نمد پیج شده را نشانش داد و گفت: «این که زودتر از تو برگشته. حمال گفت: «این بار آن را دورتر می برم.» به این طریق هر هفت جسد توسط حمال برده شد. حمال مزدش را گرفت و رفت. تنبل به بازار رفت، اسبی خرید و پولها را توی خورجین ریخت و به خانه اش برگشت. به در خانه رسید، در زد. مادر که فهمید تنبل برگشته، گفت: «در را باز نمی کنم، تو هنوز تنبل هستی.» گفت: «مادر بیا ببین به کلون بسته ام (ضربالمثلی است که برای آدم های ثروتمند به کار می برند و این داستان را منشأ این ضرب المثل می دانند (از زیر نویس قصه).» مادر در را باز کرد، دید تنبل راست می گوید، آنها سالها به خوشی زندگی کردند.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد